وقتی مادر میشی، تقریبا از یک آدم معمولی تبدیل به یک موجود با نگرانی ها و استرس های عجیب و غریب میشی که انگار هیچ وقت تمومی ندارند. توی یک دوره ای به شدت درگیر این فکر بودم که اگر زمانی که من و آوینا توی خونه تنها هستیم، اتفاقی برای من بیفته، تا زمانی که شهرام میاد، چه بلایی سر آوینا میاد. تا اینکه یک شب خوابی دیدم. خواب دیدم ،میخوام پوشک آوینا رو عوض کنم و برای اینکه بشورمش به روشویی حمام بردمش. وقتی کارم تموم شد، و می خواستم پامو بزارم زمین (حمام با سطح زمین 15 سانت اختلاف ارتفاع داره) ، پام لیز خورد و سرم به شدت به چارچوب اتاق روبروی حمام خورد و خوردم زمین. جالب بود که در همین حین سعی کردم طوری روی زمین بیفتم که آوینا آسیب نبینه. ...